چند شاتی یونگی🤍🥂🐾 p¹

صداش رو کمی بالا تر برد و ادامه داد
جیا « تا کی میخوای انقدر نسبت بهم بی تفاوت باشی هاااا؟! منم همسرتم..دل دارم..همیشه از شرکت میای یا از دست کارمندات عصبی یا با اون منشی هرزت وقت میگذرونی...دیگه خستم کردی...
یونگی « بسه دیگه لی جیا! دیگه بسه هرچقدر با حرفای چرت و پرتت اعصابم رو بهم ریختی...آره اصن من با مینی وقت میگذرونم. برای همین بحثای بیخودی که باهات دارم نمیخوام تو خونه بیام و ببینمت...اگه خیلی ناراحتی دادگاه طلاق رو برای همین گذاشتن. ــ
راوی « و بدون حرفی کتش رو از روی کاناپه برداشت و در خونه رو محکم بهم زد...جیا میدونست الان یونگی قهره و حالا حالا برنمیگرده خونه...
ساعت ۱۰ شب//
به ساعت گوشیش نگاهی کرد...یعنی ۶ ساعت بی وقفه توی بالکن زیر برف و تگرگ داشته گریه میکرده؟؟ گلوش میسوخت و چشماش تار میدید...سرش گیج میرفت...از اونجایی که قبلا کارآموز پرستاری بود میتونست بفهمه سرمای بدی خورده...اگه کسی الان اونرو میدید مطمئنا میفهمید چشماش مثل ومپایر ها سرخ شده! دیگه جونی براش نمونده بود...تصمیم گرفت بخوابه...روی تخت رفت و پتو رو تا گلوش کشید...
دیدگاه ها (۲۷)

چند شاتی یونگی🤍🥂🐾 p²

چند شاتی یونگی🤍🥂🐾 p³

مشخصـات آیــدل:ســ🎶ــولـ🌙ــوییست⧈⧈⧈⧈نــام‌آیـ🌙ـدل: پـ.ـارک ل...

دوزتان...لدفا چندتا سیدراما معرفی کنین ببینم👀🤏🏼

خون آشام عزیز (65)

پارت پنجم:داستان از دیدگاه جیمین: جیمین بعد از اینکه فهمید پ...

P43ا.ت گیج بودم بلاخره پدر یونگی به خواستش می‌رسید مادرش ماد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط